بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات بهار

مامان برات نوشته بخون عزیزم

اومدم تو وبلاگت بنویسم که منو باید ببخشی تابستون امسال بخاطر باران نتونستم تو کلاسهای تابستونی ثبت نامت کنم خیلی سخت می گذره بت می دونم ولی باید تحمل کنی که آجی بزرگ بشه منم مثل اون موقع ها ماشین بخرم و سوارتون کنم هم تو رو ببرم کلاس هم باران یه دوری بخوره ولی قبول کن که الان نمی شه باران خیلی کوچیکه هوا گرمه اذیت می شه. حالا تا پایان تابستان خیلی مونده شاید یه کلاسی هم رفتی آدم از آینده که خبر نداره . ولی تا اینجاش که فکر کنم بیهوده تلف شد. البته باران خوشگله امسال شده برات یه سرگرمی که شیرین زبونی هاش از صد تا کلاس بهتره . دیروز که رفته بودی خرید از مغازه ی روبروی خونه باران خیلی دوست داشت دنبالت بیاد منم کفشاشو پاش کرد...
31 خرداد 1390

دست خط من در سالی که گذشت

اول سال دستخطم زیاد خوب نبود بزرگ بزرگ می نوشتم که خانم موسی زاده می گفت اشکالی نداره فقط سعی کن اندازه هم بنویسی   بعد از لوح نویسی ها یکم یکم خطم بهتر شد   و در نهایت بقیه در ادامه ی مطلب لوح نویسی                   یادگیری حروف الفبا               داستان نویسی     الان دیگه کامل بلدم بنویسم ...
31 خرداد 1390

حوصله م سر رفته

دیگه خسته شدم همه کارم شده خوابیدن و تلویزیون نگا کردن بابام میگه یکم کتاب بخون نقاشی بکش ولی بازم حوصله م سر می ره باران هم همسنم نیست که زیاد باش بازی کنم مامانم هم بام بازی نمی کنه اما امروز کتاب سفید برفی رو آوُردَم مامانم یه صفحه از کتاب رو برام خوند من با دقت نگا کردم بعدش کتاب رو بستم و همون یه صفحه رو مثل دیکته مامانم گفت و من نوشتم بازم خوب بود یکم از وقتمو پر کرد هوا که خنک شد قرار ه با باران بریم آب بازی   ...
30 خرداد 1390

امروز مهمون داشتیم

ا مروز صبح مامانم از خواب بیدارم کرد " بهار پاشو ارشیا اومده " من زود از جام بلند شدم دیدم ارشیا و النا و خاله لیلا تو اتاقن . از دیشب می دونستم که خاله لیلا اینا میان . النا بزرگ شده بود از موقعی که سه ماهش بود و خاله لیلا اومده بود خونمون دیگه ندیده بودمش. این الناس                      این هم ارشیاس     من و باران بلند شدیم بعد از سلام و روبوسی رفتیم دست رومونو شستیم و اومدم پیش ارشیا تا با هم بازی کنیم ولی ماشالله ارشیا انقد فضول شده بود که نمی شد باش بازی کنم بیشتر دوست داشت با ک...
28 خرداد 1390

یک ماه گذشت

  ماه گذشته یه همچنین روزی بود  که مامانم بهم پیشنهاد داد که با هم این وبلاگ رو باز کنیم تا بتونم خاطراتمو یه جایی بزارم که خیالم راحت باشه هیچوقت گم نمی شه صفحه های دفترم هیچوقت تموم نمی شه خیلی هم دوستای خوب خوب می تونم پیدا کنم . همینجا من از تما م دوستای خوبم و مامانای عزیز که سراغم اومدن و این دفترمو با حوصله ورق زدن و خوندن و نظرات خوبشونو واسم گذاشتن ممنونم. سعی می کنم که در نوشتن خاطراتم تنبلی نکنم و این دفترو حالا حالاها داشته باشم تا وقتی که بتونم خودم تنها بدون کمک مامانم بنویسم     ...
27 خرداد 1390

روز پدر

کعبه را امشب خدا آیینه بندان می کند خانه خود را ز نور خود چراغان می کند روز میلاد علی آمد که ذات کردگار رحمت بی منتهایش را نمایان می کند روز میلاد حضرت علی را که روز پدر نام گذاری شده است به همه ی بابا های دنیا مخصوصا بابای خوب خودم تبریک می گویم   ...
26 خرداد 1390

رفتم مدرسه ی مامان

امسال بخاطر اینکه خودم کلاس اول بودم اصلا پیش نیومد که با مامان برم مدرسه . دیروز مامان می خواست بره مدرسه بارانو گذاشتیم مهد کودک با هم رفتیم مدرسه مامان برگه های امتحان رو تحویل داد و اومدیم دنبال باران و اومدیم خونه. خونه که رسیدیم با اصرار زیاد مامان اجازه داد با باران بریم تو حیاط و آب بازی کنیم. حسابی که بازی کردیم حموم کردیمو عصرش رفتیم خونه مامان جون اینا. شب بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه. ...
19 خرداد 1390

باران اذیت می کنه

    بالاخره دندونم دیشب افتاد و از دستش راحت شدم الان راحت می تونم غذا بخورم. امروز می خواستم یه سی دی نگاه کنم که باران نذاشت همش میاد تلویزین رو خاموش می کنه .مامانم نمی ذاره باش دعوا کنم میگه این کوچولوه نمی فهمه . خوب باشه منم می ذارم بزرگ بشه اون موقع اذیتش می کنم هر وقت خواست سی دی نگاه کنه تلویزیون رو خاموش می کنم. ...
17 خرداد 1390

باران بردیم دکتر

دیروز باران بردیم دکتر بابا می گه تب خطرناکه و فوری باید اقدام کنیم . هوا خیلی بد بود گرد و خاک خیلی شدید بود و ما اگه می دونستیم اصلا از خونه بیرون نمی رفتیم. خدا رو شکر دکتر گفت چیز خاصی نیست اگه تبش قطع نشد بیارینش پیشم که دیگه از اون موقع تا حالا تبش قطع شده. یه ساعت دیگه می خوایم آماده بشیم و بریم خونه مامان جون اینا. ...
13 خرداد 1390

یازدهم و دوازدهم خرداد و پایان مراقبتهای مامان

دیروز که یازدهم خرداد بود من و باران از صبح تا ظهر خونه مامان جون بودیم باران دیگه ایندفه گریه نکرد ولی تو بغل مامان که بود خیلی ناراحت بود و می دونست که مامان می خواد بزارمونو بره. ظهر مامان با بابا اومد دنبالمون و اومدیم خونه. دیگه بابام ظهرا میاد خونه هوا که گرم میشه ظهر کارشون تعطیله و ما ناهار  رو با هم می خوریم (خیلی خوبه) دوباره بابا عصری رفت سر کار یکم بازی کردیم و برنامه کودک نگاه کردیم بعد بابا که اومد خونه , ما رو برد بیرون چند تا اسباب بازی فروشی رو گشتیم , ولی اسباب بازی رو که می خواستم پیدا نکردم تو انتخاب اسباب بازی به حرف مامان و بابام گوش می دم. برگشتن به خونه بابا برام...
12 خرداد 1390